کاروان

دختر دریا : ( داستان کوتاه )

نمیداند چرا قایقران او را به اینجا آورد . او که هیچوقت آرزویش را به زبان نیاورده بود . فقط در دلش تا میتوانست پنهان کرده بود . و از این سفر غیر منتظره متعجب بود . نکنه در خواب حرفی زده باشه ؟ مادرش می گفت که در کودکی توی خواب هایش حرف میزد .   نکنه در دریای خواب آرزویش غرق شده  و فریاد کشیده است ناخودآگاه  ؟ خوابی که به دیدنش عادت کرده اینروزها و قایقران حتما بویی برده است که گاهی می گفت : دل من آنقدر به دل تو نزدیک هست که احساسش را به خوبی می فهمم  و با نگاهی غمگین از دختر  رو برگردانده بود  که دوست داشت او را همیشه دختر دریا صدا بزند  و آیا حالا او را به اینجا آورده تا از کابوس هایش برهاند؟ ...................

با قایقران در یک کلبه چوبی روستایی  کنار دریا اطراق کرده اند و تمام شبها را به درخواست دختر گوش به امواج دریا سپرده اند اما نه دست در دست هم ، با فاصله ای که دختر از اول تعیین کرده بود .

نزدیکیهای صبح بود که قایقران سرش روی شانه اش خم شد و با تکیه بر دیوار خوابید . دختر رهسپار دریا شد . هوا هنوز گرگ و میش بود و صدای پرندگان از دوردست ها شنیده میشد . امواج به آرامی می آمدند و در خط خیس ساحل پشیمان شده و دوباره سرجای اولشان بر می گشتند . پاهایش تا زانو خیس شد . دلش خواسته بود کفش نپوشد . میخواست از نوک پا تا فرق سر رطوبت و بوی دریا را در خود بکشد و در درونش دریا را برای همیشه غرق بکند . دریایی که عمری غمگین در او زیسته بود و با تلاطم هایش قایقران را خسته کرده بود .

ماه نقره ای هنوز در سینه ی آسمان بود اما در سینه ی دریا دلش پارچه - پارچه میشد عین دل دختر . سپیده زد و اون هنوز  همانجا بود . نمیتوانست  از دریایی که رفته رفته بی تاب میشد و از امواجی که  بدنش را احاطه می کردند و در آغوشش میفشردند دل بکند . صدای پرندگان در هم آمیخته بود و بالای سرش به شتابی عجیب پر میزدند . ذهنش در بین خط آسمان و آب چیزی را یا کسی را جستجو میکرد و احساس میکرد گاهی می بیند و گاهی گم می کند او را .  زیر لب زمزمه کرد : پشت دریا شهری ست ... پشت دریا شهری ست که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .  قایقران می گفت : من از این شعر خوشم نمیاد نخوان پیش من . دختر به اطراف نگاه کرد قایق قایقران سرجای خودش بود . بسته بود به صخره ای که پر از جلبک های لیز بود . اما شنید که او را صدا زد . از پشت دور دریا نبود ، اینطرف تر و نزدیک بود . لبخندی گوشه لبانش نشست . تا به طرف  صدا برگشت  موجی بزرگ لبخند را از چهره اش زدود . دستان یخزده ی او بود که از لای امواج دیوانه  دستان کرخت او را بی حس کرد .

امواج ، قایقران را با خود به ساحل آورده بودند . سرش همچنان روی شانه اش خم شده و خشکیده بود .

 

 

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٩/٦

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir