کاروان

داستان کوتاه : خراش

دخترهای جوان و زنهای روستا چنان می دویدند که انگار اتفاقی خاص افتاده است . برق پولک های لباسها و لچک هایشان از دور چشم را میزد . در آن تاریکی شب و در آن کوچه ی خاکی روستایی مثل ستارگانی بودند که در غباری غلیظ  محو و  دور می شدند . از سیم های تیر چراغ برق و در بالای در چوبی خانه ها لامپ های رنگارنگ زده بودند تا کوچه بیشتر روشن بشه . حنابندان داوود برادر مهرداد بود . مهرداد گفته بود :  کار خیر داوود را زودتر روبراه کنین  که خودم هم آرزویی دارم و بعد با نجابت خندیده بود . گوهر لبانش را گاز گرفته بود و زیر لب به دختر بزرگترش گفته بود : اینجوری نبود ! اون دختر چشم و گوشش را باز کرده . لعنتی .

جمیله آرام - آرام می رفت و از همه عقب مانده بود . چادر توری زرداری به سرکرده و طراوت بازوهای سفید لختش از زیر آن به چشم میخورد . حتی سیاهی و بلندی موهایش که تا کمرش می رسید دیده میشد . می گفتند از همه ی دخترهای آبادی زیباتر و با وقارتر است . دوستش همراهش بود . گفت : مهرداد میخواد رقص لزگی بکنه خوش به حالت . حالا ببین چطور همه ی دخترا غش می کنن و حسرت داشتن اونو می کنن . جمیله فقط خندید و دندانهای سفیدش از لای لبهای سرخش درخشش بیشتری یافت . فقط گفت : اون فقط برای من می رقصه . خودش گفت بهم . خواهی دید . دختر همسایه سرخ شد و از دستش کشید و گفت : د بیا زودتر ! الان شروع میشه ،  عاشیق ها دارن ساز میزنن .

از وقتی گوهر فهمیده بود پسرکوچکترش به جمیله دل باخته ، چنان قشقرقی به پا انداخت که همه ی اهالی روستا باخبر شدند . رفت دم در خانه ی آنها و خط و نشان کشید که آب ما آبرودارها با شما بی آبروها به یک جو نمی رود . مگراینکه خون بپا بشه . من دختر یتیم میخوام چیکار ؟ با اون پدر علیل - ذلیلش ....

جمیله و مهرداد ، خانه هایشان روبروی هم و پنجره هایشان رو به هم بود . از آن روز به بعد چشمهای اهالی به آن دو خانه و  رفتار و حرکات آن دو جوان دوخته شد . مهرداد که یکبار نیمه شب زیر پنجره دختر ایستاده بود و خواسته بود قانعش کنه باهم فرار کنند شوهر عصمت که نانوا بود و نیمه شبها سرکار میرفت به گوهر لاپورت داد و گوهر بازهم میان دو خانه ایستاد و فریاد کشید : هرکس پسرمو از من بگیره خانه اش را با بنزین به آتش می کشم . جمیله خیلی ترسیده بود و مهرداد دیگر در کوچه آفتابی نمی شد .

مهرداد رقصید و رقصید و دستهایش را چون صلیبی باز کرد و نگاهش را به نگاه جمیله که روی پشت بام همسایه ای بود دوخت . نفس ها با رقص او در سینه ها حبس شده بود و گوهر چشم از جمیله برنمی داشت  اما نه مثل مهرداد !  خشمگین بود . زن همسایه بیخ گوش گوهر چیزی گفت . گوهر گفت : نذر کرده ام اگر شر این دختره از سر پسرم کم بشه روز عاشورا با قمه سرشو بزنه . از امام حسین کمک خواسته ام اینبار که این دو قلب را از هم جدا بکنه ایشااااله.....

زن همسایه گفت : شایدم زیباست از همه ،  اما بی اصل و نسب داره . خوب نیست که ........... دختر زن همسایه مدتها بود به خانه گوهر می رفت و با خواهرهای مهرداد گرم گرفته بود . جمیله شنید و خودش را به نشنیدن زد . وقتی برمیگشت اشک پهنای صورتش را پر کرده بود همچنانکه عرق پهنای گردن مهرداد را .

 

دخترها و زنهای روستا چنان می دویدند انگار اتفاقی خاص افتاده است . همه چادر سیاه پوشیده بودند و در هوای سرد و سوزناک که برف هم می بارید به طرف تنها میدان روستا که مردها از صبح در آنجا جمع شده بودند می رفتند . همه جا علم های سیاه و سبز بسته بودند و دربالای طاق شکسته ی میدان روی پارچه سبزی با خط قرمز نوشته بودند : هل من ینصر .........

اسبی سفید در محاصره مردان شیهه می کشید و سرش را به تندی تکان میداد . ردایی سبز و قرمز روی اسب کشیده  و پارچه هایی الوان از گردنش آویخته بودند . ماموران انتظامی در آن گوشه و این گوشه ی روستا ایستاده بودند و هشدار داده بودند کسی قمه زنی نکند .

جمیله پشت سر همه به آرامی راه میرفت و چادر سیاه توری به سر داشت . دوستش گفت : بیا زود بجنبیم . الان است که مهرداد روی سرش قمه را بزنه . نذر مادرشه . جمیله گفت : میدونم خودم ! گفته خواهد زد قمه رو . و رنگش پرید و سفید شد . دوستش پیشی گرفت و دوید طرف میدان و گفت : چرا اینجوری جیغ می کشند همه ؟ هنوز که برای شروع مراسم ساعتی مانده . جمیله  گوهر را از دور دید که در بین مردان روستا خاک ها را بر سر میریزد و ضجه میزند . داد می کشید و می گفت : گفته بودم فقط یک خراش سطحی بزنه . دیدید که چطور سرش را از وسط شکافت . یا امام حسین جوانم  از دستم رفت !

دوستش دوان - دوان و اشکریزان آمد و به جمیله گفت : زود باش برگرد ، جنازه ی مهرداد را بردن پاسگاه . گوهر ببینه تو را ، جرت میده از وسط .

آب در چشمهای جمیله خشکید . برنگشت ، رفت طرف میدان !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:۱٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٩/٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir