کاروان

پناهنده ( داستان کوتاه )

سابقه نداشت " آیدا " صبح زود و تنها و بدون حضور پدر و مادرش به خانه ما بیاید .   در آن موقع روز و از سرزده آمدنش تعجب کردم . تازه صبحانه ام را خورده بودم و برای رفتن به انجمن ادبی خودمو آماده میکردم . یک سری کار منزل هم داشتم که باید انجام میدادم و با خیال راحت تری میرفتم . فقط یک ساعت وقت داشتم .

با آغوش باز پذیرای وجودش شدم و هی بوسیدمش . گفت :  خاله ! ولم کن . توهم مثل آدامس به آدم میچسبی . از آغوشم خودشو به زور بیرون کشید و گفت : امتحان فاینال دارم  آمدم  در آرامش خانه شما به درسهایم برسم . گفتم :  کار خوبی کردی آمدی . اما چرا اینجا ؟ چیزی شده ؟  بهم بگو راستشو . گفت : خاله ! میشه یک کمکی به من بدبخت ! بکنی ؟

 من چشمم به ساعت مچی ام بود و اون فهمید و گفت : نکنه میخوای جایی بری ؟ گفتم : ای ی ی ی ی .... آره میخوام برم انجمن ادبی  . میدونی که  امروز تو خونه نیستم . گفت : منو باش که به کی پناه آوردم . بعد با حالتی عصبی گفت :  میشه به اون خواهرت بگی که یه خرده قدر منو بیشتر بدونه و طرف اون چلمن و ملخ را نگیره . ( منظورش از آن القاب ، خواهر کوچکترش بود )

گفتم : آخه چی شده واضح حرف بزن بهتر بفهمم . کتابشو توی بغلش فشار میداد و به اون طرف و اینطرف خانه نگاه میکرد . منم روی میز را دستمال می کشیدم ولی حواسم به اون بود ضمنا ......

: خواهرت ، تا ظهر که از مدرسه میاد خونه یکراست میره ولو میشه روی تخت و تا شب میخوابه . بدون اینکه ناهار درست کنه و به ما بچه هاش و شوهرش برسه . من بدبخت هم تا از دانشگاه میام خونه نه تنها باید ناهار گرم کنم باید جارو بکشم ، ظرف بشورم و گردگیری کنم . و بدتر از همه باید اطاق اون ملخ را هم مرتب کنم . اما هیچکس قدرمنو نمیدونه که هیچ ! میگن بذار راحت بخوابیم چرا آرامش خانه را به هم میزنی با ظرفها و جارو برقی و در و پنجره بازو بسته کردن ؟ 

 دیگه خسته شدم و دلم نمیخواد حمالی آنها را بکنم . درسهایم واجبتره  ،  واسه همین آمدم اینجا .

گفتم : عزیز دل من ، مادر تو یک معلم دلسوزه و آنقدر که با بچه های کوچک کلنجار میره خسته میشه حتما .  اما قول میدم سر فرصتی خوب  با مامانت صحبت بکنم  و سفارش کنم که قدر تو را بیشتر بفهمه . خوش به حالش که دختری مانند تو داره . تو که این همه کار بلدی ، قربانت برم دخترم ،   اگر زحمت نیست  ، تا من از جلسه برگردم ظرفهای منم بشور و همه جا را برق بنداز و به غذاهم سر بزن نسوزه و و و و و بذار یادم بیاد بگم . آره ! یه چیز دیگه . حتما و حتما سالاد درست کن که خودت هم  زیاد دوست داری . و به ساعتم نگاه کردم و نشانش دادم که دیرم شده و باید تا یک ربع بعد آنجا باشم . آیدا تا دهانش را باز کند و حرفی بزند من پله ها را دو تا دوتا پایین میرفتم .

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٩/٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir