آذر

 

نشسته ای کنار باغچه ی قدیمی و آرام و بیصدا

اشک می ریزی . قلم را که عین نجارها پشت

گوش گذاشته ای در می آوری و با نوک آن خاک

را زیر و رو می کنی  . احتیاط می کنی تا هیچ

ریشه ای صدمه نخورد  . همینجوری یک نقطه را

می کاوی . اگر پیشت بود حتما می گفت داری

به چی فکر می کنی ؟ سکوت چرا ؟؟ سکوتت

برایش شکنجه بود . الان که نیست راحت

سکوت می کنی و به فکر فرو می روی . آمده  

ای به با غچه سر بزنی ؟ یا  دلت را خالی کنی؟

نمیدانی . هر سوالی برایت بهانه گریستن

است  . بهار در دل باغچه قابل دیدن نیست

.همه چیز انگار خشکیده و درسرای خود

بهت زده است  . زبانت را دورلبهایت می گردانی

تا خشکی آن را بگیری .بیفایده است ... زبانت

از ته به گلو چسبیده و سینه ات را خراش می

دهد . سیبی کال در پای درخت انار افتاده و تو

این روزها به همه چیز مشکوک شده ای . سینه

ات درد میگیرد و سرفه می کنی  .

ریحان ها را لمس می کنی و سرفه ات آرام

میگیرد . به قولی میروی به فضای ذن ...صدای

پای یکی می آید . اسمت را صدا می زند .

میدانی کیه . رویت را برمی گردانی و چشمانت

را پاک می کنی  . می پرسد : تا حالا کجا بودی

؟ دیر نکردی ؟ 

نمیدانی به چه زبانی بگویی رفتهبودی ماموریت

خطرناک ...

از امروز دیگر زبانت را بسته ای !  

 

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢٩ساعت ۱٢:٠٤ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin