آذر
باز هم کفش پاشنه بلندش را پوشیده بود . از پله که بالا می آمد فهمیدیم خودش است . بازرس اداره ! همه دویدند سر کارشان و با چند تکه کاغذ بازی کردند . آمد و سری به اتاق ها زد و به مسئول گفت می رود برای نماز و بعدا می آید سر وقت همه !! تا مسئول خواست چیزی بگوید گفت حوصله ندارد و روزه است . بعدا با پوزخندی گفت من رفتم پیشواز ! سعادتی ست نصیب شده ... حالا برم نماز ؟ مسئول گفت جسارته ! آخه با لاک ناخن هایتان نماز که قبول نیست !
نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/٢۸ساعت
٥:٢٧ ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()
Design By : Pars Skin |