آذر
از بیرون که وارد خانه شان شدم پایم هنوز به درون نرسیده صدای شکستن ظرفی آمد . احتمالا بشقاب بود . بشقاب ها معمولا باز و پهن می شکنند . کاسه ها مانند بمب می ترکند و لیوان ها خیلی ریز صدا می دهند . گفتم ببخشید تقصیر من بود بی صدا آمدم تو ... بدهید تا بچسبانم . بشقاب چینی قدیمی دو نیم شده بود . چشمانش را به من دوخت و با محبت گفت : تو چی میگی ؟ چیزی که شکست دیگه نمی چسبانند . دورش میندازن چون میگن شگون نداره ! خندیدم و گفتم : اگه دست و پای آدم بشکنه چی ؟ باید دورش انداخت ؟ گفت ای بابا این چه سوالیه .؟ مسلمه که نه . جاش میندازن اما دیگه محاله مثل قبل بشه ! به آرام ی گفتم : اگه دل بشکنه ؟ آنوخت چی ؟؟ خیلی جدی گفت : صاحب دلان دلی ندارند بشکنه... دلشان را گذاشته اند در کف دست و خودت که بقیه را بهتر از من می دانی ... استاد ادبیات این را برام گفت و دوباره مشغول شستن بشقابها شد . تازه گی ها از عمل جراحی قلب باز فارغ شده بود و برای بچه های انجمن ناهار درست می کرد !
Design By : Pars Skin |