آذر

مردی وارد شد و از میخ یک سنگک

برداشت . سنگهای ریز و درشت آن را به

زمین ریخت و با نوک کفشش به بیخ دیوار

کشید . مردم در نوبت بودند و صدای همه

بلند شد . مرد پول هم نداد و رفت .  شاطر

بی اعتنا مشغول کارش بود . نوبت زنی

بود . زن دیگر از پشت صف جلو آمد و

سنگک را با عجله از میخ دیوار کشید .

سنگک پاره شد .  زنی که نوبتش بود

برافروخت و سنگک را از دستهای زن بیرون

کشید .  در دستان آنها از سنگک چیزی

نماند ...

شاطر گفت نوبت کیه بیاد بردارد . تا هر دو

زن به توافق برسند یا نرسند تمام مردها

سنگک خریده و رفته بودند ! 

 

  

نوشته شده در ۱۳٩٤/۳/۳٠ساعت ٥:٢۳ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin