آذر
مادر آمد و با خوشحالی گفت : آخیش راحتم کرد . گفت عمر تو دراز است و مرگ هیچکدام از فرزندانت را نخواهی دید . همه آنها بعد ازمردن تو خواهند مرد ... بعد به روی تک تک آنها با دقت نگاهی کرد و از ته دل خندید و گفت : خدایا شکرت ! بچه ها خندیدند و گفتند : عجب فالگیرخوبیه . به آدم امیدواری میدهد . و چنان شد که همه شان رفتند به دنبال هر کاری که دوست داشتند و هم دوست نداشتند و آنقدر نا خلفی کردند که صدای اعتراض مادر به زودی در آمد . آنچنان شورش را در آوردند که حتی سر نماز طلب مرگ میکرد . مادر بیمار شد و در رختخواب افتاد و با حالی نزار رو به آسمان کرد و گفت : خدایا شکرت ! و چشمهایش را برای همیشه بست . بعد از مرگ مادر ، خوف از مرگی که فالگیر بعد از مردن او وعده داده بود روح فرزندان را فراگرفت ودر بهت و ناباوری دعا می کردند مادر به زندگی دوباره برگردد !
Design By : Pars Skin |