آذر
مارال آماده است ... فقط این مانده است که یاد بگیرد چطور سینی شربت و چایی را جلوی آن همه مهمان بگیرد که دستش نلرزد . یاسمن از دانشکده آمده و بهش تدریس می کند . دوست قدیمی ش هست و بقول همه ،صدها خواستگار را جواب " نه " گفته است . مقابل یاسمن تعظیمی می کند و تور لباس حریرش را به آرامی دور سرش تاب می دهد . یاسمن می گوید : عین پرنسس ها شدی . مارال می گوید : از شر " ایرادی " پیر دختر هم خلاص شدم ، از قیافه ش ، از دستوراتش ... از وجودش در کنارم . فقط دوست داشت زجرم بدهد و مانند یک برده از من کار بکشد . با آن چندغاز حقوقی که می دادند باید شکنجه روحی هم می شدم . یاسمن می گوید : دیگه همه چیز را فراموش کن . در این موقعیت جدید که نصیبت شده ، هیچ ایرادی نیست ! دارم می بینمشان از اینجا ، آمدند ، زود باش ... یک مرد با شخصیت و دو خانم جوان و پیر معمولی هستن زود باش خودت را جم و جور کن . یاسمن این را می گوید و به او می گوید بیا از پنجره نگاه کن تیپ شان را . چندان هم چنگی به دل نمی زنند ، خیلی عادی اند . تو که می گفتی خیلی متفاوتند با بقیه خواستگارانت . البته برق شدید جواهراتشان از دور معلوم است و ههههههه می خندد. مارال می آید و نگاهی سریع از پشت پرده آشپزخانه به حیاط می کند و دو دستی بر سرش می کوبد : واااااااااااااااااااااای خدا چی می بینم ؟ ایرادی دیگر چه نسبتی با اونا داره ؟!
Design By : Pars Skin |