آذر

دسته کلید ها را با خنده های بلند ،  در هوا پرتاب کردم . صدایشان در

هم خورد و چرخ خورد و بعدا فقط یکی در دستم افتاد . خندیدی و گفتی

همانه که آرزویش را داشتی . کلید چون جواهری در دستم می درخشید

اما نگاه من نگرانی عظیمی داشت  . پشت سرت را نگاه میکردم که

برف می بارید و اثری از هیچ دری نبود .  تو از دریچه دلم پرواز کرده بودی

...

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢۸ساعت ٩:۳۱ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin