آذر

می آمدم و دوباره بر می گشتم . نمیدانستم

این راه به پیش است یا پس . آواره چندین راه

مشابه بودم . در دوردستها هم هیچی جز

مخلوط سفیدی و سیاهی نبود . مثل اینکه

چشم اندازها را بسته بودند . به صدایی

برگشتم که از همه جا می آمد . این صدا گوشم

را منفجر میکرد . با دستهایم که در هوا متلاشی

می شد و به زمین لرزان می ریخت گوشهایم را

که آن هم در هوا پخش می شد می گرفتم .

فایده نداشت . موجی از مخلوط سیاه و سفید

در می نوردید و به پیش می آمد . می دویدم و

از ترکیب من وحشت خلق می شد . موج آمد و

در هراس من دامنه ای از آب و آتش شد .

میخواستم مرگ خودم را تا آخر تماشا کنم . می

مردم اما هیچ دردی نداشتم . در بین این همه

تلاطم داشتم به خود می خندیدم . مرگ هیچ

دردی نداشت . با ترس آمده بود و در آرامش من

را به خود می گرفت . غرق آن شدم و در برزخ

آب و آتش با خاکستر خودم ، با خطی غلیظ

نوشتم : ابولا زنده می کند ! 

 

 

 

 


نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/۱٠ساعت ٧:۳۳ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin