آذر

دستانش در دستهایم می لرزد . انگار با یخ دست داده ام .

می گوید تو دستهایت خیلی گرمه ،گرمم کن . به صورتش نگاه

می کنم اشک از چشمانش پایین آمده و در گونه اش شیار های

سیاه بسته است . خودش را کیپ به من می چسباند . می

گویم این راه را تنهایی بروی می ترسی ؟ میگوید : نه ! از " بی

تو بودن"  می ترسم   ...

چشمانم پر می شود رویم را برمی گردانم تا نبیند . از میان

جمعیت نا آرام به سختی عبور می کنیم و مراقبیم شمع

ماخاموش نشود . یک دستم را هاله ی شعله لرزان شمع کرده

ام . زنی تعارف می کند بنشینیم و شمع را روی میز کنار شمع

های دیگران بگذاریم .  با اشاره سرش قبول نمی کند . پشت

سر ما راه افتاده و آمده . در دستش گیتاری شکسته است .

انداخته روی کولش و رویش پارچه ای کشیده است . شال

گردنش را باز می کند و می گوید : آخیش راحت شدم ... چه

تعطیلی با شکوهی ست  . گیتار

،همان گیتار کهنه است که دادیم تعمیر بشود و یک هفته ماند تا

پولش را از وام دانشجویی تامین کنیم . بهش می گویم با وجود

تو اینجا خیلی گرم شد می توانیم آنجا زیر درختهای سپیدار

برویم و به همه نگاه کنیم . می گویی آره زیر درختان ، هنوز عصر

پاییز هست . این عصر را دوست دارم . باد هم همراه ما می

نشیند و موهای تازه رسته اش را بازی می دهد . موج زمزمه

های  "  یکی هست " ،  " یکی هست " از میان لبهای پرشور ،

سرودی دلنشین میشود و در آسمان پر میزند !

شمع های روشن  را یکی یکی از روی تراس و پله ها با پا و لگد

و خشم ، به زمین می ریزند . با اندوه و اشک به هم نگاه

میکنیم . سینه ام را انگار خرچنگی خراش می دهد . لبخند می

زند و می گوید : نه ! نگران نباش ... دردم نمی آید ، درد را از

تمام وجودم دیگر تخلیه کرده اند !

 

 

 

 

نوشته شده در ۱۳٩۳/۸/٢٤ساعت ٧:٤۸ ‎ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin