آذر

چندروز بود منتظربودم که آسمان دلش وا بشه ... از بس رفتم پشت بام و آسمان را نگاه کردم و برگشتم ، خسته شدم . دل اون هم مثل من پر بود از رنجی  عظیم از دست همه . بالاخره باران بارید و همه جا را با عطری مدهوش کننده پر کرد . الان که داشتم درخت حیاطمان را از بالا نگاه میکردم شاخه های آن از کدری ملال آور خارج شده و رنگش به مسی میزند با برگهایی که به نارنجی و طلایی و سبز براق و یاقوت خیس شبیه اند . آدم دلش میخواهد برود یه گوشه ای و با صدای ریزش باران که به تکرار یک نت می ماند بخوابد ...

 

 


نوشته شده در ۱۳٩٢/٩/٧ساعت ٢:۳۸ ‎ب.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin