آذر
اما داشتم خواب می دیدم ... کتاب " در بوته زار" دستم بود و تو داشتی ابرها را ریز ریز میکردی . می گفتی میخواهم قطره قطره باران بسازم تا بوته زارها گل بدهند ... تو دور بودی و من هرچه نگاهت میکردم دورتر میشدی . یک قدم به طرفت برمی داشتم یک خار می رفت توی پاهایم ... از خواب که بیدارشدم پاهایم خونی بود ...
نوشته شده در ۱۳٩۳/٧/۱۱ساعت
٩:۳٥ ق.ظ توسط کبرا پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()
Design By : Pars Skin |