آذر
پنجره را بست و گفت : انگار زمستان است ! ... تو داشتی خیره نگاهش می کردی . از وقتی وارد زندگیش شدی خیره بودی . گاهی می آمد به تو نگاه میکرد و آه می کشید و می رفت . تو تکیه داده بودی بر درختی بی برگ و پاییز پشت سرت در درختان زرد و قهوه ای دست تکان می داد . نگاه تو اما رنگ و بوی هیچ فصلی نبود انگار ساخته شده بودی از فصل ی که وعده اش فقط در کتابهای قطور داده شده بود . یک تفنگ قدیمی هم که یادگار پدربزرگت بود روی شانه نحیف تو خودنمایی میکرد . دوست داشتی همیشه یه چیزی دم دستت باشه تا به اون تکیه کنی . اگر تفنگ هم نبود حتما یه کتابی باید دستت بود ... انگار اگر چیزی نبود زمین می خوردی . دست چپ تو زخم دوران گذشته هست ... چیزی نگفتی و تمام ناخن تو را کشیدند و دستت از ریخت واقعی افتاد . با افتخار تمام دستت را عکس می کنند و به نقاط مختلف دنیا می فرستند و مقاومت را تحسین می کنند . اما تو از همان موقع شکست خوردی و تازه نفس ها جایت نشستند. تو هم میدانستی که تغییری بزرگ ، هیچگاه به این زودی نیست و فقط ادعاهای پر از خیال فرتوت بشر متوقع و خیالباف است ... زن که در زندگیت آمد ذهنت به مقوله تازه ای وارد شد . داشتی تمامیت آن را با الگوهای ویران خودت مقایسه میکردی و دستت همه چیز را حاشا میکرد . دوباره رفتی تو و الگو شدی . باید خودت را تمام می کردی و در اطاق زن وارد می شدی تا همیشه جاودانه بشی . تو چیزی برای عرضه نداشتی و دلت را تخلیه کرده بودند . از همان موفع خیره ماندی و نگاهت را به قاب گرفتند . زن در نگاه تو از دست رفته است ...
Design By : Pars Skin |