کاروان

داستان کوتاه : عبور ماه

مقابلم نشسته ای . ابتدا دستی به سر و صورت من و بعد به سر و صورت خودت می کشی . غبار که رفت تازه فهمیدم که چشمانت قرمز هست . شانه ی چوبی مدل قدیم را که از بازار سیاه خریده ای به موهای تازه رنگ شده ات می کشی و دستت آرام آرام تار موهای ریخته شده را از بین دندانه های شانه بیرون می آورد و در سطل پر از کاغذهای مچاله شده ی کنار تخت می اندازد . موهایت را روی سینه هایت رها میکنی و به من خیره میشوی . باد ملایمی تار موهایت را به رخ من می کشد . پا میشوی و شانه را میگذاری کنار قاصدک توی لیوان کریستال . قاصدک در برابر من دو تا میشود . لیوان و شانه هم ... و تو هم همیشه . او هم می آید . نه الان . نیمه شب که تو منتطرش نبودی . در آستانه می ایستد و به تو خیره میشود . بعد در برابرمن می ایستد و به ته ریش خود دستی می کشد . پشتش به تو هست و تو پشتت به من و من همیشه پشتم به دیوار هست . قاصدک را از لیوان برمیدارد و در نور ماه نگاهش می کند و دوباره داخل لیوان میگذارد . از صدای بهم خوردن دستش به لیوان از خواب می پری و ناباور نگاهش میکنی . چشمهایت هنوز خمار است و به سرعت به من نگاهی می اندازی و بعد به اون . چهار تا بودید بعدا در آغوش هم با من یکی می شوید . ماه به آرامی از خود عبور می کند !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۳/٥/٢٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir