کاروان

بازی بچه ها

 

امیرعلی نمیخواست گرگ باشد . حق هم داشت !

دفعه قبل ، بچه های کوچک محله گفتند چون شکمش بزرگه و خودش هم تپل مپل ، میتونه گرگ خوبی باشه و اونها هم گوسفند  و امیر علی اون ها رابا هزار زحمت بگیره و بخوره .

امیرعلی لبهاشو ورچید و توپ بزرگش را توی بغل گرفت و تپید تو خونه شان . در را که بست داد زد : از این به بعد توپم را به هیچکدامتان نخواهم داد . بچه ها بغ کردند . بدون توپ او نمیتوانستند تعطیلات دلچسبی داشته باشند . عجب اشتباهی بزرگ کرده بودند . باید از دلش در می آوردند . روز بعد که امیرعلی آمد توپ در دستش نبود . اما قهر هم نبود . بهش گفتند فقط بره کوچکی باشه و بع بع کنه . امیرعلی خوشحال شد و خندید . رفت و توپش را زود آورد . بچه ها توی دلشان شاد شدند . توپ آنها را به هم جوش میزد .  قرار شد مهران گرگ باشه و بقیه گوسفند . مادر مهران دعواش کردکه چرا اون را گرگ کرده اند و خودشان را مظلوم ؟

بچه ها برای بازی گرگ و گوسفند به گرگی ظالم نیاز داشتند اما هیچکس قبول نمیکرد . همه میخواستند گوسفند و بره باشند . ابوالفضل با دوچرخه اش آمد و از روی پای یکی از بچه رد شد وخندید .

" بهش میاد این گرگ بشه . ببینید چقدر بیرحمانه پای بچه را عمدا له کرد "

 مادر یکی از بچه ها این حرف را زد و گوش ابوالفضل را کشید .  

از فردا ابوالفضل گرگ هاری شد و افتاد به جان گوسفندان و بره ها . بچه ها دیگر در کوچه  آفتابی نمی شدند . در حیاط خانه امیرعلی فوتبال بازی میکردند و یواش شوت میکردند مبادا گرگ بیاد سراغشان که تنها در کوچه دوچرخه سواری میکرد و صدای گرگ هار از خودش در می آورد !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/٤/٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir