آذر

هر گونه برداشت و کپی از مطالب و نوشته های اختصاصی اینجانب منوط به کسب اجازه هست

              داستان کوتاه

 

 

 

خیلی با خوشحالی آمد و گفت دیگه زنده

می مونه . بردیم دکتر آمپول زد گفت تا

فردا می تونه هم راه بره  هم قشنگ

 

بخونه . و با شوقی وصف ناپدیر دوید آن ور

حیاط . گوشه حیاط براش بهشت بود  .

خودش می گفت : کانون معنویت

 

پیرمرد خندید و گفت : بهش نگین ها ! فردا

تا بیدار بشه میدم سرش را ببرن . خوب

شد مردار نشد !

 


نوشته شده در ۱۳٩٤/٧/٩ساعت ٥:٥٩ ‎ب.ظ توسط کبری پورپیغمبر ( آذر ) نظرات ()



Design By : Pars Skin