المیرا گفت : بیا با هم برویم از پسرم کلید خانه را بگیریم ،

اون لعنتی برده تش مهمانی  و انگار نه انگار که من می

روم خونه ...

 

خسته که می شد مادر شوهرشو لعنتی نام می برد .

چنان که همکاران دیگر اداره هم هر وقت خسته می

شدند مادر شوهرانشان ملعون می شد .

گفتم : باشه برویم

گفتم : کجاست ؟

گفت : خیابان رسالت

گفتم : آره ، خوب می شناسم ! همانجاست ...

گفت : می شناسی ؟!  تو که می گویی خانه تان دوره از

اینجاها  ...

سکوت کردم و هیچی نگفتم . از این که دیر می رفتم

خونه ، اصلا ناراحت نبودم . 

کلید را در هوا گرفت و راننده تا گرفتن آن ، همانجا دنده را

گذاشت روی خلاص ... زنی از کوچه پیدایش شد و با سر

بهم سلام داد ، منم کمی سرم را پایین آوردم . گفت :

مگه می شناسی ش ؟ باز هم هیچی نگفتم . زن پیچید

کوچه انتهای خیابان و راننده هم از کوچه پیچید به طرف

انتهای همان خیابان . المیرا به زن داییش گفت اگه اون

ملعون را برای شام نگه می داری به منم بگو بیایم .در

گوشی ش می گفت و تقریبا داد می زد .

کلیدها را انداخت توی کیفش و گفت : یه هو گم نکنم .

پسرش هم از پنجره طبقه چهارم کلید را آن چنان انداخته

بود توی کف کوچه . المیرا بالا نرفت گفت نگاهش می

کنم انگار فاسق مادرمه . مادر شوهرش را می گفت .

ماشین دور زد و از خیابان انتهایی رد شد

راننده گفت : تو رو خدا ببینید چه بر سرش آوردند

اشاره کرد به خانه ای تاریک که تمام شیشه هایش را

شکسته بودند  ... راست می گفت . در روشنی روز که

هنوز غروب نشده بود داخل خانه چهار طبقه تاریک تاریک

بود . المیرا گفت : دیدی تو ؟

هیچی نگفتم .

گفت : عجب نویسنده ای ، حتی نگاه هم نکردی .

خیس عرق بودم و اون هم بوی بد عرق می داد

گفت : ورساچ هم کارساز نیست باید برویم زیر دوش آب

حتما .

گفتم : خدانگهدار

 

داشتم در کمد م دنبال لباسی می گشتم چشمم به

پیراهن بنفشم افتاد با خودم گفتم : عجب کمرنگ شده

 باید دورش بیندازم ، دیگر همه دیده اند !

حتی راننده هم گفت که از بس مردم جن دیده اند در این

خرابه ، با پیراهنبنفش ، خسته شده اند ....

  

 

نوشته شده در ۱۳٩٥/٦/٩ساعت ٧:۱٥ ‎ب.ظ توسط نظرات ()



Design By : Pars Skin