گفت پودرحناست ببر خیسش کن بزن به نوک انگشت

شستت ، اما اولش باید نیت بکنی ... ببین از بین تمامی

آرزوهات کدام یکی واجبه  . به خدا تا رنگش از بین بره

آرزوت هم برآورده شده ... و از داخل کاسه چینی قدیمی

در آورد و گذاشت جیب گشاد مانتویم که از گل میخ

آشپزخانه اش آویزان بود . لای کیسه فریزر پیچیده بود .

رنگش از آنجا به سبزی مرده می زد اما در نوک انگشت

او قرمز شده بود .  این بار هم دست به دامن حنا شده

بود . از دیدن خشکی دستهایم و  زخمهای کنار ناخن که

با جویدن بدترش کرده بودم  ، خیلی ناراحت شده بود .

 روز عید قربان بود و رفته بودم دیدار مادرم . موقع

خداحافظی با تاکید گفت : حتما امشب خیسش کنی ها

و حتما روی انگشت شستت باشه ها . از تصور این که

همه میروند دنبال مانیکور و کلی خرج می کنند و غیره

برام خنده ای آمد . من که دنبال این کارها نبودم اما

آرزوهایم مثل بقیه هم نبود . مشکلاتم مثل آرزوهایم با

دیگران فرق داشت . شاید برآورده شدنش از حنا بربیاید !

همه خوابیدند و من کیسه محتوی حنا را درون یک پیاله

بلور ریختم و به آرزوهایم فکر کردم . آرزوهایم تمام

شدنی نبود و تنها یک چیز بیشتر آزارم می داد : در کار

هنری ام هم درمانده شده بودم و هیچ کاری از پیش نمی

بردم . نگاهم افتاد به سه پایه نقاشیم که روی بوم پایی

را در حال رفتن کشیده بودم و برایش هیچ رنگی نزده

بودم .

پاها مثل خودم در حال رفتن و ماندن ، واکنشی

نداشتند . حنای خیس شده را با قلم مو به هم زدم و

کشیدم روی پنج انگشت خشکیده پاهایم بر روی بوم

سفید  ...

 

 

نوشته شده در ۱۳٩٥/٦/۳۱ساعت ٩:۳٠ ‎ب.ظ توسط نظرات ()



Design By : Pars Skin